۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

درس عبرت


روزي روزگاري پيرزن فقيري توي زباله‌ها دنبال چيزي براي خوردن مي‌گشت که چشمش به يک چراغ قديمي افتاد. آن را برداشت و رويش دست کشيد. مي‌خواست ببيند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همين موقع دود سفيدي از چراغ بيرون آمد. پيرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و ديد که چند قدم آن طرف‌تر، يک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوري تعظيم کرد و گفت: نترس پيرزن من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌هاي جورواجوري را که برايم ساخته‌اند،‌ نشنيده‌اي؟ حالا يک آرزو کن تا آن را در يک چشم به هم زدن برايت برآورده کنم. امّا يادت باشد که فقط يک آرزو؟ پيرزن که به خاطر اين خوش‌اقبالي توي پوستش نمي‌گنجيد،‌ از جا پريد و با خوش‌حالي گفت‌: الهي فدات بشم مادر؟ امّا هنوز جمله ي بعدي را نگفته بود که فداي غول شد و نتوانست آرزويش را به زبان بياورد. ... و مرگ او درس عبرتي شد براي آن‌ها که زيادي تعارف مي‌کنند.

۷ نظر:

نانی آزاد ....... مترسک گفت...

دلم بیشتر از همیشه درگیره

باهام کاری کردن که مجبورم بی صدا بیام و بی صدا برم

اما همیشه به یاد عزیزام هستم

راستی از عابدی جان ما چه خبر
چرا بلاگش باز نمیشه ؟

تقی سالک گفت...

سلام از اینکه منو لینک کردید ممنونم اطلاع نداده بودید تا شما را هم لینک کنم از آشنایی با شما واقعا خوشحال شدم و با افتخار لینکتان کردم

صيد قزل آلا در مدرسه گفت...

آخِـــــــــــــــي!

طفلك!

دلم براش خيلي سوخت............

شنيديد ميگن مرغ آمين رد ميشه؟ براي اين طفلك هم همين اتفاق افتاده انگاري:(

hossein گفت...

سلام رضا جان

شرمنده که نتونستم بهت سر بزنم
خسته نباشی

دوشیزه شین گفت...

:)) خیلی با مزه بود

حمید گفت...

سلام دوست من
خیلی خوشحال شدم نظرتو دیدم.
مطالبت مثل همیشه جالب و نکته دار هست . موفق باشید.

الما گفت...

تعارف اومد نیومد داره